الینا خانوم الینا خانوم ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

روزهای زندگی الینا

ریز بین بودن الینا

سلام به دختر ماهم ودوستای گلم امروز میخوام از شیرین زبونیات برات بنویسمو اینکه تو چـــــــــــــــــــــــــــــقدر به مکالمات من و بقیه توجه میکنی و مو رو از ماست میکشی بیرون. من:الینا برو سشوارمنو از کشو بردار و بیار؟ الینا:سشوار تورو؟ من: اره دیگه . بدو سشوارمو بیار موهامو خشک کنم الان سرما میخورما الینا:ببین مامان اون سشوار رو ،هم تو،هم من،هم بابا استفاده میکنیم. پــــــــــــــــــــــــس نباید بگی سشوار من باید بگی بدو سشوار رو بیار چون اون مال همه هست نه فقط مال تو. منو میگی مونده بودم حیرون که با شنیدن یه کلمه ی من،چه چیزا که به ذهنش نمیاد به قول دوستان داره فعل صرف میکنه سشوار من سشوار تو سشوار او ...
11 بهمن 1393

سرماخوردگی خانوادگی

سلام به دختر نازم و دوستای گلم چند روزی هست که سرماخوردی و اصلا حوصله نداری .این چند روز رو مهد نبردمت تا هم حال خودت یکم بهتر شه و هم اینکه دوستات هم مریض نشن و بهشون منتقل نشه. سومین جلسه کلاس زبانت هم نرفتی .سه شنبه شب موقع خواب ،دمای بدنت به طرز عجیبی بالابود و از اینکه چی شده، تو که خوب بودی یهویی تب کردی اونم با این شدت تو شوک بودم . شربت ایبو بروفن و سرماخوردگی بهت دادم و خوابیدیم. البته  وسط من و بابایی خوابیدی (برای اولین بار تا به امروز). دلم نیومد بری با این تب تنهایی بخوابی .بابا طبق عادت همیشگی اش (موقع هایی که تب داشته باشی یا واکسن زده باشن بهت)تا خود صبح نخوابیده بود بخاطر تبی که داشتی ولی من بخاطر اعتمادی که با ...
4 بهمن 1393

آخرین روزهای دی ماه 93

سلام به دختر ماهم و دوستای نی نی وبلاگی عزیزم                     تو این پست می خواهم در مورد کارهای که این روزها انجام میدی بنویسم. چند مدتی می شد که ترم 4 زبان الینا تموم شده بود و بخاطر اینکه خانم عبداله پور دیگه وقت نداشتن که کلاسهارو ادامه بدن براهمین تا دبیر دیگه ای وقتشو تنظیم کنه چند هفته گذشت و الینا هرچند روز یک بار سراغ زبانسرا رو میگرفت . یه روز که خیلی دلتنگ دوستاش و دبیر زبانش شده بود به اصرار خواست که به دبیرش زنگ بزنم و باهاشون صحبت کنه .خانم عبدالله پور وقتی دید که الینا انقد دلش براش تنگ شده خیلی خوشحال شده بود و...
26 دی 1393

عصر زمستونی93

سلام به تو دختر ماهم و  روزهای زیبایی که با تو تجربه اش میکنم امروز بعداز ظهر نه تو کلاس زبان داشتی و نه من کلاس خصوصی و فرصت رو مناسب دیدم که مادر ودختری بزنیم بیرون و یکم خوش بگذرونیم.   اول رفتیم پارک کودک و یکم تاب بازی  و سرسره  بازی کردی وقتی دیدم هوا  داره سرد میشه رفتیم شهربازی روبروی پارک. اول سوار کشتی شدی وقتی داشتی بازی میکردی قیافه ات دیدنی بود وسط بازی یه لحظه دو رو برو نگاه کردی این شکلی وقتی می دیدی که وقتت داره تموم میشه این شکلی شده بودی   و در اخر بازی با موفقیت برنده شدی و خنده بارون شد لبای ناز...
9 دی 1393
1