آخرین روزهای دی ماه 93
سلام به دختر ماهم و دوستای نی نی وبلاگی عزیزم
تو این پست می خواهم در مورد کارهای که این روزها انجام میدی بنویسم.
چند مدتی می شد که ترم 4 زبان الینا تموم شده بود و بخاطر اینکه خانم عبداله پور دیگه وقت نداشتن که کلاسهارو ادامه بدن براهمین تا دبیر دیگه ای وقتشو تنظیم کنه چند هفته گذشت و الینا هرچند روز یک بار سراغ زبانسرا رو میگرفت . یه روز که خیلی دلتنگ دوستاش و دبیر زبانش شده بود به اصرار خواست که به دبیرش زنگ بزنم و باهاشون صحبت کنه .خانم عبدالله پور وقتی دید که الینا انقد دلش براش تنگ شده خیلی خوشحال شده بود و چند دیقه ای باهم حرف زدن والینا هم هی میپرسید: خانوم پس کی میاین برامون کلاس یزارین؟دلم براتون تنگ شده
پس از چند روز از زبانسرا تماس گرفتن و خبر تشکیل کلاس رو دادن و الینا از خوشحالی نمی دونست چکار کنه . هی می گفت :مامان چند بار می خوابیم و بیدار میشیم تا بریم زبانسرا؟
روز موعود الینا رسید و رفتیم زبانسرا ولی دبیرشون خانم عبدالله پور نبود و خانم صدقی وش بود .خداخدا میکردم الینا باهاشون همون قدر صمیمی شه که با دبیر قبلی اش صمیمی بود.بعد از تموم شدن کلاس همونی اتفاق افتاد که میخواستم. ازش پرسیدم خانمتو دوست داری و الینا:بله.
از سمت راست:
کیانا، طه، اراد، الینا، گونش، امیرعلی .
والینا خوشحال از گرفتن کتاب جدید :
الینا این روزها عاشق پازل شده و هر روز فک کنم 6-7 تا پازل می سازه که رفته رفته تعداد تکه هارو زیاد می کنه .
برای نمونه از چند تا پازلی که امروز می خواستی بسازی ، عکس گرفتم بزارم وبلاگت که بزرگتر شدنی ببینی تو 54 سال و 10 ماهگی چه وروجکی بودی .....
پازل 35 تکه ای:
و بعد از 10 دقیقه و 3 ثانیه :
پازل بعدی:
بعد از 8 دقیقه و 9 ثانیه:
پازل بعدی
بعد از 8 دقیقه و 38 ثانیه
چند تا از عکسهای این چند روز:
یه صبح برفی
آشپزخونه بودم که اومدی و گفتی :مامان من با خدا و امام حسین قهر کردم
گفتم چراااااااااااااااااااااااااااااا؟مگه چی شده؟
الینا: نه خدا و نه امام حسین مارو خونشون دعوت نمی کنن.مگه نگفتی باید امام حسین بخواد و مارو دعوت کنه تا ما بریم کربلا.حالا که که ما نرفتیم پس اونا مارو دعوت نکردن دیگهمنم قهرم
مونده بودم چی بگم .گفتم انشاالله تا سال اینده به ارزوت میرسی و باهم میریم مکه و کربلا.
این روزها خیلی حساس شدی به همه چیز اطرافت .یه روز ظهر ، موقع اذان بود و تلویزیون روشن بود و اذان پخش می شد و تو ،تو اتاقت با عروسکات بازی میکردی که با شنیدن صدای اذان بدو بدو اومدی و صداشو بلند کردی و رفتی چادرنمازتو سر کردی و جانمازت و مفاتیح رو برداشتی و اومدی و مشغول نماز خوندن شدی و گفتی صبر کنم که بعد از تموم شدن نمازت بهت بگم نمازت قبول باشه.
انشاالله تا اخر عمرت دختر نمازخون من بمونی. فدای دل مهربونت
امروز ظهر خونه مامانم اینا بودیم سرسفره مامانم دید نمکدون یادش رفته و سر سفره نیست . به مامانم گفتی: عزیز تو حواست کجاست؟فکرت کجاست؟(با انگشتش به مخش نیزد و اینارو میگفت).چرا نمک نیاوردی؟
محرم امسال حسینه ای هست که نزدیک غروب رفته بودیم اونجا . دیروز بعد از مدتها از جلوی اونجا می گذشتیم که گفتی :مامان اینجا همون جا نیست که غروب اومدیم و یا حسین میگفتن و نگین رو دیدیم؟میدونی کدوم نگین؟دختر خواهر زندایی دیگه. تو هم بهشون گفتی پس عسل کو اونام گفتن عسل خوابیده بود نیومدن.
منو میگی:.
اخه شب بود اونجا رفتیم .پر از اقا و خانوم بود وبجز مردم چیز دیگه ای دیده نمیشد .اینا به کنار،تمام جزییات مکالمات من با نگین اینا تو ذهنش اماده بود و همرو بی کم و کاست تحویل داد