ماجرای عید فطر امسال
صبح روز عید بعد از نماز عید فطر اماده شدیم که بریم عید دیدنی.
اول از همه رفتیم خونه انا جون ب(مامان بزرگم)زرگ فامیل که حالش خوب نبود همش فشارش بالا بود و در کل حالش خوب نبود و همه فامیل تک تک برا عید دیدنی می اومدن اونجا. خاله جون از صبح اونجا بود برا پذیرایی از مهمونا و کمک حال انا جون بودن ولی ما بعد از اینکه انا رو دیدیم ازش خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مامانم اینا اخه با امیرحسین اونجارو داشتین بهم میریختین.
نهار خونه مامانم اینا بودیم . عصری رفتی تو حیاط بازی کنی . داشتی حیاطو میشستی و به گلها آّب میدادی
و وسایلاتو ازم خواستی .رفتم کیفتو گوشیتو چادرتو و............ رو برات بیارم تا بازی کنی . همینکه من رفتم داخل تا اونارو بیارم صدای جیغت بلند شد وقتی رسیدیم بالا سرت دیدم انگشتات مونده زیر نردبون و کبود شده و خون جمع شده زیر پوستت.رو نردبون که به دیوار تکیه داده شده بود نشسته بودی و نردبون لیز خورده بود و انشتات مونده بود زیرش. نمیتونستیم ارومت کنیم تا حالا اینجور اتفاقی برات نیفتاده بود ترسیده بودی و انگشتاتو تکون میدادی و جیغ میزدی همش بغلم این ور و اون ورت میبردم .اخرش بغل دایی جون اروم شدی و دیگه داد نزدی.
برات شربت ایبوبروفن دادم که دردشو احساس نکنی و بعد چند دیقه خوابت برد .
مامانم خمیری اماده کرد که میگفت دردشو کم میکنه و تو وقتی خواب بودی بستیم به انگشتات . بعد از اینکه بیدار شدی گفتی دیگه درد ندارم بازم شروع کردی به بازی و شیطنت.
میگفتی انگشتام مثل قلبم داره دوپ دوپ میکنه
هربار که انگشتاتو نگاه میکنم دلم کباب میشه
عصری گفتی بریم خونه آنا جون چون امیرحسین اونجاست و شبم میخوان بمونن اونجا ماهم بریم و بمونیم پیششون . رفتیم پیش آنا . یکم حالش بهتر بود .شب رو هم پیششش موندیم با خاله جون و سمیراو امیرحسین.
صبح که شد خاله اینا رفتن خونشون و ماموندیم با انا جون .آنا جون با اون سن و سالش رفت برا صبحانه نون سنگک بگیره با اینکه خودش اصلا نمیتونه بخوره ولی بخاطر الینا رفت و گرفت . بعد از صبحانه حالش بهم خورد و استفراغ کرد . بعد به مامانم و خاله جون اینا زنگ ردم اومدن و فشارشو گرفتن دیدیم فشارخونش 20 شده
زودی با دایی اینا بردنش کلینیک که گفته بودن باید بستریش کنن الان دو روزه که بستری هست.
اینم از عید ما
خدایا بخاطر عیدی که بهمون دادی ممنونم.
بخدا ناشکری نمیکنم ولی اخه دیگه چقد مشکل و دردسر . براش دعا کنین .
خیلی مهربونه اون شب با اینکه بچه ها بدو بدو راه انداخته بودن هرموقع خواستیم بهشون بگیم اروم باشن گفت بزارین بازی کنن بچه ان .
راستی وقتی حیاط خونه آنا جونو میشستم به الینا گفتم بدو خاک اندازو بیار برام وقتی میاورد از پله ها افتاد و پاش زخمی شد.خلاصه دیگه .......................